mata



از ملایی پرسیدند: آدرس امام زمان کجاست؟
کجا می شود حضرت را پیدا کرد؟
ملا گفت:
آدرس حضرت در قرآن کریم آیه آخر سوره قمر است که می فرماید:

هرجا که صدق و درستی باشد، هر جا که دغل کاری و فریب کاری نباشد، هرجا که یاد و ذکر پروردگار متعال باشد، امام زمان آنجا تشریف دارد


شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق ومحبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است .
آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.
استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد ، دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هرکس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
آن شخص وارد شد و آنجا ماند ، چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت : آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده؟
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد.
در چشم هایشان نگاه می کند به درد و دلشان می رسد، حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند
یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند، دوزخ جای این کارهانیست.
بیایید و این مرد را پس بگیرید.
وقتی راوی قصه اش راتمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادیخودشیطان تو را به بهشت بازگرداند.
.

خب، می بینم که حسابی به خودت می رسی و از خودت مراقبت می کنی
نیازهایت را بر آورده می کنی
خوب گوش می دی یا می خونی، درباره رژیم غذایی
تغذیه، خواب و سم زدایی از بدن
همین طور خریدن وسایلی که میگن به درد ورزش می خوره
و گیاهان دارویی برای تجدید قوا، وقتی که آسیب می بینی
صابون هایی که تن را تمیز می کنن
افشانه هایی که بوی بد را از بین می برن
مایعاتی که اسید ها و ه کش ها را خنثی می کنن
اضافه وزن مجاز برای افزایش قدرت و اندازه عضلات
زدن آمپولهای ایمنی و خوردن قرص های نیرو زا
اما یادت باشه که بعد از همه اینها
بالاخره قصه به پایان می رسه


"رجینابرت " مقاله نویس 90 ساله ،اهل اوهایوrdquo;
این 30 درس را که طى سال های زندگى اش آموخته است را به مناسبت 90 سالگی خود به رشته تحرير درآورده :
1ـ زندگی مهربان نیست، اما بازهم خوب است.
2ـ وقتی شک داری، قدم بعدی را کوتاه تر بردار.
3ـ زندگی کوتاه تراز آن است که، برای نفرت از کسی وقت صرف کنی.
4ـ شغل تو وقتی بیمار باشی به فکر تو نخواهد بود اما دوستان و والدین ات چرا با آن ها در تماس باش.
5ـ هرماه اقساط خود را به موقع پرداخت کن.
6ـ لازم نیست در هربحثی برنده باشی.
7_ با دیگران همدردی کن این خیلی بهتر از آن است که تنهایی گریه کنی.
8 ـ هرکسی را همان طور که هست بپذیر
9_ پس انداز برای دوران پیری را با اولین چک حقوقت شروع کن.
10_ وقتی نوبت مشکلات می رسد مقاومت بیهوده است، بامسایل روبرو شو.
11ـ باگذشته ات آشتی کن،تا امروزت را خراب نکند.
12ـ بد نیست گاهی بچه هایت ببینند که گریه می کنی.
13ـ زندگی ات را بادیگران مقایسه نکن از کجا می دانی آن ها درچه وضعیتی هستند.
14ـ اگر قرار است رابطه ای پنهان بماند درگیرش نشو.
15ـ هرچیزی ممکن است در یک چشم به هم زدن تغییر کند، اما ناراحت نباش، خدا پلک نمی زند.
16ـ نفس عمیق بکش، آرام ترمی شوی
17 ـ ازهرچه مفید، زیبا ، یا لذت بخش نیست ،دست بردار. ـ هر اتفاقی که واقعا به تو فشار می آورد،تو را قوی تر می کند.
19 ـ برای آن که کودکی خوبی داشته باشی هیچ وقت دیر نیست.
20 ـ وقتی قرار است به دنبال کسی بروی که دوستش داری، نگوrdquo;نهrdquo;
21ـ شمع روشن کن،ملحفه ها را نو کن دل انگیزترین لباس راحتی ات را بپوش برای زمان خاصی نگه اش ندار همین امروز زمان خاص فرا رسیده.
22 ـ آمادگی کافی است، دل را به دریا بزن.
23ـ هیچ کس جز خودت مسئول خشنودی تو نیست.
24ـ هرمشکلی که برایت پیش آمد بگو آیا پنج سال بعد هم این مساله برایم مهم است؟
25ـ همیشه زندگی را انتخاب کن
26 ـ بخشنده باش
27 ـ آن چه دیگران درباره تو فکر می کنند به تو مربوط نیست.
28 ـ زمان همه چیز را درست می کند، به زمان وقت بده
29ـ اوضاع هر چقدر بد یا خوب باشد تغییر خواهد کرد.
30 ـ خیلی جدی نباش. .

فیلسوف یونانی دکتر پاپادروس در پایان کلاس درسش با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد:
آیا كسی سؤالی دارد؟
یکی از شاگردانش به نام "رابرت فولگام" نویسندۀ مشهور در بین حضار بود و پرسید: جناب آقای دكتر پاپادروس، معنی زندگی چیست؟
بعضی از حضار خندیدند!
اما پاپادروس، دانشجویان خودرا به سکوت دعوت كرد، سپس كیف بغلی خود را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینۀ گرد و كوچکی را بیرون آورد و گفت:
موقعی كه بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی می كردیم، روزی در كنار جاده چند تکه آینۀ شکسته، از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا كردم. بزرگترین تکۀ آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ، گِردش كردم.
همین آینه ای كه حالا در دست من است و ملاحظه می كنید. سپس به عنوان یک اسباب بازی شروع كردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شکاف كمد و صندوقخانه و تاریکترین جاهایی كه نور خورشید به آنها نمی رسید. از اینكه با كمک این آینه می توانستم ظلمانی ترین نقاط دنیا را نورانی كنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم كه وصفش مشکل است.
*در واقع، بازتاباندن نور به تاریکترین نقاط اطرافم، بازی روزانۀ من شده بود. آینه را نگه داشتم و در دوران بعدیِ زندگی نیز هر وقت كه بیکار می شدم آن را از جیبم در می آوردم و به بازی همیشگی خود ادامه می دادم.
بزرگ كه شدم دریافتم این كار یک بازی كودكانه نبود، بلکه استعاره ای بر كارهایی بود كه احتمال داشت بتوانم در زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم كه من، خود نور و یا منبع آن نیستم، بلکه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریکترین نقاط عالم را نورانی خواهد كرد كه من بازتابش دهم.
من تکه ای از آینه ای هستم كه از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه كه هستم، می توانم نور را به تاریکترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط قلوب انسان ها منعکس كنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسان ها گردم. شاید دیگران نیز متوجه این كار شوند و همین كار را انجام دهند. به طور دقیق این همان چیزی است كه من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.
دکتر بعد از پایان درس، آینه را به دقت دوباره در دست گرفت و به كمک ستونی از نور آفتاب كه از پنجره به داخل سالن می تابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم كه روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند و گفت:
▪️به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.
▪️به جایی که امید نیست، امید ببریم.
▪️به جایی که دروغ هست، راستی ببریم.
این معنای زندگیست.

داستان تاریخی اعدام بابک خرمدین
روز قبل از اعدام، خلیفه با بزرگانش م کرد که چگونه بابک را در شهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند وی را ببینند.
بنا بر نظر یکی از درباریان قرار بر آن شد که وی را سوار بر فیلی کرده در شهر بگردانند.
فیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار بر آن زدند؛ و بابک را در رختی نه و بسیار زننده و تحقیرکننده برآن نشاندند و در شهر به گردش درآوردند.
پس از آن مراسم اعدام بابک با سروصدای بسیار زیاد با حضور شخص خلیفه بر فراز سکوی مخصوصی که برای این کار در بیرون شهر تهیه شده بود، برگزار شد.
برای آنکه همه ی مردم بشنوند که اکنون دژخیم به بابک نزدیک میشود و دقایقی دیگر بابک اعدام خواهد شد، چندین جارچی در اطراف با صدای بلند بانگ میزدند نَوَد نَوَد، این اسمِ دژخیم بود و همه او را میشناختند .
ابن الجوزی مینویسد که وقتی بابک را برای اعدام بردند خلیفه در کنارش نشست و به او گفت: تو که اینهمه استواری نشان میدادی اکنون خواهیم دید که طاقتت در برابر مرگ چند است!
بابک گفت: خواهید دید.
چون یک دست بابک را به شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران میکرد صورتش را رنگین کرد. خلیفه از او پرسید: چرا چنین کردی؟ بابک گفت: وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم خارج میشود و چهره ام زرد میشود، و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است، چهره ام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود .
به این ترتیب دستها و پاهای بابک را بریدند . چون بابک بر زمین غلتید، خلیفه دستور داد شکمش را بدرند، پس از ساعاتی که این حالت بر بابک گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا کنند.
پس از آن چوبه ی داری در میدان شهر سامرا افراشتند و لاشه ی بابک را بردار زدند، و سرش را خلیفه به خراسان فرستاد.
آخرین گفتار بابک چنین بود :
تو ای معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد
من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود، تو اکنون که مرا تکه تکه میکنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان بر خواهد داشت !
این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد، من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد .
من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز میکند صدها ایرانی با خون بجوش آمده آماده طغیان هستند
مازیار هنوز مبارزه میکند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن گرامی را از دست مان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند .
اما تو ای افشین .در انتظار
و بدینسان نخست دست چپ بابک بریده شد و سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود :
" پاینده ایران "
روز اعدام بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای ایرانیان بسیار مهم دانسته است اعدام بابک چنان واقعه ی مهمی تلقی شد که محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام خشبه ی بابک یعنی چوبه ی دار بابک در شهرِ سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی میشد
برادر بابک یعنی آذین را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که اورا مثل بابک اعدام کند.
طبری می نویسد که وقتی دژخیمْ دستها و پاهای برادر بابک را می بُرید، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمی آورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بردار کردند.
معتصم خلیفه عباسی، چنانکه نظام الملک در ت نامه خود می نویسد به شکرانه آنکه دو سردار مبارز ایرانی، بابک ، مازیار را که هر دو آنها به حیله اسیر شده بودند به دار آویخته بود، مجلس ضیافتی ترتیب داده بود که در طول آن ۲ بار پیاپی مجلس را ترک گفت و هر بار ساعتی بعد برمی گشت.
در بار سوم در پاسخ حاضران که جویای علت این غیبت ها شده بودند فاش کرد که در هر بار به یکی از دختران پدر کشته این دو سردار کرده است، و حاضران با او از این بابت به دعا ایستادند و خداوند را شکر گفتند. ش
تولدی دیگر
شجاع الدین شفا

گوسفندها مثل پلنگ نعره نمی کشند، مثل الاغ عرعر نمی کنند، مثل شیر نمی غرند،
مثل خرگوش نمی دوند، مثل ماهی زیرآبی نمی روند و مثل اسب به سرعت فرار نمی کنند و شاید به همین دلیل است که همیشه به صورت " گله" هستند و یک " سگ" از آنها مراقبت می کند تا عاقبت خورده شوند.
سگ ها مواظب گوسفندها هستند، نمی گذارند گرگ های وحشی آنها را بخورد و مواظب اند که آنها را نبرد و سرانجام قصاب آنها را بکشد.
سگ ها وفادارند، ولی نه به گوسفندها، بلکه به قصاب ها.
علت اینکه دموکراسی به درد گوسفندان نمی خورد این است که آنها یا باید به سگ رای بدهند، یا به قصاب،
در غیر این صورت باید خیانت کنند و به سوی گرگ بروند که او هم آنها را خواهد خورد.
حتی اگر مدرنیزه هم بشوند، فقط بطور مکانیزه کشته می شوند، اگر دیندار هم بشوند، عید قربان قتل عام می شوند.
اعلام همبستگی میان گوسفندان تا وقتی ترس از گرگ و اعتماد به سگ و چاقوی قصاب است، بیهوده است، فقط باعث می شود کشتارگاه مکانیزه ساخته شود.
انتخابات برگزار شد، همه گوسفندان به سگ رای دادند، جز او کسی را نمی شناختند.
پشت سر هر گوسفند ناموفق، یک گرگ است.
دموکراسی در دنیای گوسفندها، یعنی انتخاب یکی از این سه گزینه: سگ. گرگ. یا قصاب!!؟
باید سعی کنیم از گوسفند بودن خارج شویم. این کار با مطالعه و مطالبه امکان پذیر است.
من با رای دادن و انتخابات ازاد مخالف نیستم . من با رای بی جا دادن به ادمهایی که حکومت گزینش کرده براساس منافعشون و تا حالا هزاران بار تو پست ها و مناصب مختلف گند زدند و دستشون پاک نیست مخالفم
باید این روند اصلاح بشه و این حلقه تکراری خودیهای نظام بشکنه !!
اینها ۴۳ سال فرصت داشتند و جز نکبت و بدبختی و حقارت و جنگ چیزی به ارمغان نیاوردند .
با عدم شرکت در هیچ انتخاباتی مشروعیت این نظام رو در نظر بین الملل از بین میبریم
با عدم شرکت در انتخابات حس حقارت و خر و نافهم بودن همیشگی مان از بین میرود
انشالله به همین روزهای عزیز، روزی به فهم مطالبه گری میرسیم که این جماعت رو که باعث بدبختی مردم و عزیزانمان شدند را بسزای اعمالشان برسانیم
جمع کنیم ۱۰۰۰ نفر هم نمیشوند که ۸۳ میلیون نفر را به بند اسارت کشیدند

شهرزاد قصه ات را بگو
هر زنی شهرزاد است. هر زنی باید جرأت کند و راوی قصه شگفت خودش باشد. هر زنی باید سرانجام روزی از این هزار و یک شب ترس و تردید بیرون بیاید.
شاید قصه گو ی تاریخ بخواهد تا ابد تو را در روزی روزگاری در سرزمینی دور زندانی کند. اما تو باید کلیدی پیدا کنی، تدبیری، چاره ای، تیشه ای، کلنگی.و از زندانِ روزی روزگاری به در آیی.
زندگی در قصه های این و آن و محبوس ماندن در خطوط سوگنامه سرنوشت، روایت تکرار و قصه دردناک بسیاری از ن است.
من ن زیادی را می شناسم که در قصه دیوان گیر افتاده اند و ن زیاد تری را می شناسم که دلبرِ دیواند. نه آن دیو که سرانجام به بوسه ای انسان می شود، آن دیو که دلبرش را در آخر دیوگونه می کند.
گاهی من از دلبران، بیشتر از دیوان می ترسم. زیرا هر بار که زنهاری درباره دیوی می دهم، حتماً دلبری از گوشه ای خیز بر می دارد، خنجر دیوش را قرض می گیرد و بانگ می کند که من زندگی به جادوی دیو را دوست تر دارم تا هراس رهایی را. من به دیو و دیومنشی و دیو سالاری محتاج و مبتلایم!
اما باور کن که هیچ شجاعتی بالاتر از دلیریِ دلبری نیست که از فرمان دیوی سر می پیچد.
دلبر باش اما نه در بند دیو. روزی روزگاری در سرزمینی دور، دیگر بس است.
هم اینک، هر جا که هستی، قصه تازه ات را شروع کن.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدیر پیامک همسفران نمایندگی آکادمی سکوت 5040 تربت حیدریه وبلاگ دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان وبمستر ♡♡نوید زندگی♡♡ دانلود کتاب های آموزشی افکار پریشان نمداد